|
|
نوشته شده توسط : احسان اسکندری
یه روز صبح زود پیرمرد از خانه اش بیرون آمد و تا سر کوچه نرفته تصادف کرد عابرانی که از انجا می گذشتن اورا به درمانگاه رساندن و پرستاران مرکز پیر مرد را معاینه فیزیکی کردن و به او گفتن که باید برای عکس برداری اماده شود ولی پیرمرد سرسختانه عجله میکرد برای خارج شدن از درمانگاه یکی از پرستاران دلیل عجله او را پرسید : پیرمرد گفت همسرم در آسایشگاه سالمندان هست و همیشه صبحانه را با هم میخوریم.پرستار گفت : من بهش خبر میدم و ماجرا را براش توضیح میدم.
پرستار برگشت و گفت این که میگه اصلا شمارو نمیشناسه .
پیر مرد گفت : اخه آلزایمر داره
پرستار گفت: خوب بهتر دیگه دلیل نداره نگران باشی اون که نمیدونه و یادش نمیاد دیگه
پیرمرد گفت: اون آلزایمر داره و یادش نمیاد من که میدونم اون کیه
      
:: موضوعات مرتبط:
عاشقانه ,
,
:: برچسبها:
وفاداری ,
عشق ,
عشق ,
محبت ,
عاشقانه ,
عارفانه ,
مریم ,
گل مریم ,
مریمی ,
شعر ,
نماز ,
حجاب ,
اسلام ,
ستر ,
معشوق ,
جملاتعاشقانه ,
جملات عارفانه ,
احسان اسکندری ,
خانواده ,
جامعه ,
مریمی ,
نازنین مریم ,
دوست داشتنی ,
مادر ,
:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : شنبه 18 آذر 1391 |
نظرات ()
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد
|
|
|